خانم خانواده ی (از ترکیه) سه نفری که نزدیک خونه ی ما منزل داشتند، برای دومین بار حامله بود و قرار بود دو ماه دیگه پسر دومشون رو بدنیا بیاره. خانواده ی خونگرمی بودند و مهربون. پسر اول دو سال از مزدک مسن تر بود. هم بخاطر نزدیکی سلیقه ها و طرز فکرای نزدیکمون و هم بخاطر بچه هامون مدام هم رو می دیدیم و با هم بودیم. بخصوص مادرها و پسرها.

 مزدک پنج سالش بود که یه روز خانم و پسرشون در خونه ما رو صبح خیلی زود زد و گفت خونریزی داره و باید بره بیمارستان و از من خواهش کرد پسرشونو ببرم مدرسه و اگر تا عصر برنگشت، بعد از ساعات مدرسه او رو بخونه ی خودمون بیارم تا همسرش برای بردن او بیاد.

براش آرزو های خوب کردم و رفت. اما دو هفته او رو نگه داشتند و بلاخره هم بچه رو با سزارین، ناقص بدنیا آوردن چون جونش در خطر بود. پسرشون قبل و بعد از مدرسه با ما بود و شبها با پدرش خونه می رفت تا حمام کنه و لباس عوض کنه اما جمعه ها تا یکشنبه عصر پیش ما می موند. برنامه ی دو تا صبح شنبه ملاقات خانم خونه بود.

نوزاد حالش بد بود و دکتر هیچ امیدواری بهشون نمیداد و فقط تکرار می کرد که: من تمام سعیمو می کنم که زنده بمونه.

بعد از دو هفته پدر بچه ها موقع آوردن دوست مزدک گفت که عصر دیرتر میاد چون باید بره همسرشو از بیمارستان بیاره چون دکتر او رومرخص کرده اما نوزاد باید توی کپسول مخصوصی بمونه تا دو ماه دیگه!

بهش گفتم اگه مایلی کلید خونه رو بده تا بعد از اینکه بچه ها رو رسوندم مدرسه، برم دستی به خونه بکشم و تمیز کنم تا وقتی همسرت میاد لااقل نخواد تمیز کاری کنه. مگه خودت کرده باشی. گفت راستش از زور خستگی دو هفته هست خونه آشغالدونی شده.

و بعد با خجالت کلید را بمن داد و گفت فقط سالن نشیمن رو اگه لطف کنی کافیه. چون خوب فکریه که با ورودمون شوکه نشه. 


بعد از مدرسه رسوندن بچه ها، یه کیسه که توش دستمال گردگیری، اسکاچ و مایع ضدعفونی کننده بود برداشتم و با کلیدها رفتم خونشون که پنج دقیقه پیاده روی با خونه ی ما بیشتر فاصله نداشت.

وقتی وارد شدم، خشکم زد!

خونه واقعآ شبیه جایی بود که آشغال جمع کنند. شده بود شبیه یه انباری شلوغ. و قبلاً که خانم خونه راهی بیمارستان بشه، همیشه خونه تمیز بود.

دو اتاق خواب بود، نشیمن و ناهار خوری سر هم و بصورت ال و آشپزخونه.

اول طبق خواسته ی آقای خونه، نشیمن رو جارو کشیدم ولی نتونستم خاموشش کنم. فکر کردم اتاق خوابها رو هم جارو بکشم و تخت پسرک را مرتب و اسباب بازیاشو جمع کردم و هر چی قبلآ تو دکور اتاقش دیده بودم جا دادم، بقیه رو هم توی جعبه ای که اونجا بود ریختم. کلی مرتب شد!

بعد موقع گردگیری به همین صورت.

وقتی رفتم دستشویی و حمام را هم دستی بکشم دیدم نمیشه. باید اساسی تمیز میشد که شد.

و بعد روی تخت خودشون دیدم لباس های تمیزی که شسته و از روی بند برداشته ریخته و همواره. همه رو تا کردم و مال هر کدوم رو جدا گذاشتم روی تخت. دلم می خواست ملافه ها رو هم عوض کنم و اونی که بود را بندازم تو لباسشویی ولی به خودم اجازه ندادم برم سر کشوهای کمدشون. فقط قبل از تاکردن و گذاشتن لباساشون،  روشو مرتب کرده بودم.

مقداری لباس کثیف گوشه ی اتاق خوابها ریخته بود همه رو جمع کردم و بردم بریزم تو لباسشویی ولی پودر پیدا نکردم. یه کم لوندری، اونجایی که لباسشویی بود رو هم مرتب کردم و در رو بستم!

یادمه چندین کیسه زباله ی پر تو بالکنیشون بود و دو سه تا گلدون خشک و بی گل. همه رو روی هم گذاشتم و بالکنی رو هم تمیز کردم و کیسه های زباله رو گذاشتم پشت در تا موقع رفتن با خودم ببرم پایین و توی سطل های بزرگ عمومی مجتمع بریزم.

یادمه دوتا مرغ عشق داشتن تو یه قفس بزرگ ولی زیرش رو موکت پر از پوست دونه هاشون بود. لایه فی پایین قفس را در آوردم و شستم. ظرفای دونه و آبشونو خالی کردم و شستم و از آب و دونه که همون کنار بود پر کردم.

دیدم فقط آشپزخونه مونده و یه عالمه ظرف کثیف که غذا تو همشون خشک شده بود. همه رو شستم و کف آشپزخونه رو تی کشیدم.

همه جا مرتب و تمیز شده بود و حس خوبی بهم دست داده بود. خوشحال بودم تونستم به یه نفر دیگه کمک کنم. بخصوص یه خانم که تازه زایمان کرده و پر از درده. 

پنجره ی بالکنی رو باز گذاشتم، روی میز کنار درخونه شون را هم مرتب کردم و آشغال ها رو برداشتم و رفتم. 

خونه که رسیدم یه تی شرت کشباف مزدک کوچولو رو از زیر بغلش بریدم و سر دوزی کردم تا عصر بدم ببره برای دور قفس که دیگه آشغالاشون رو زمین نریزه. 

عصر که برای بردن پسرشون اومد خیلی تشکر کرد و گفت هر دومون خیلی سورپرایز شدیم همه جا مرتب و تمیز بود. 

پسر دوم که اسمشو ژیان گذاشتن زنده موند و دیروز پسرم دو تا برادر رو با هم دیده بود که دیگه مردهای جوونی بودن برای خودشون. وقتی گفت با دیدن پسر بزرگتر شناختتش تعجب کردم. البته تا شونزده سالگیه مزدک هنوز گاهی روبروی اُپرا هاوس قرار میذاشتیم و پنج نفرمون کلی خوش می گذروندیم. ولی خب باز هم بعد از دوازده سال برام جالب بود. 

یاد این خاطره افتادم و جشن تولد یازده سالگی پسر بزرگ خانواده که خواهرم تازه اومده بود و با هم به جشن تولد رفتیم.


مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

فنی و مهندسی Robin5s zuhause عکس و سرگرمي همه چیز درباره علوم روزنوشت زهرا چند خط زندگی Luis Feisal مرجع فیلم و موزیک