امروز صبح از وقتی بیدار شدم و خبر مرگ جوانی که پسر خاله ی یکی از عزیزترین دوستامه را شنیدم، حالم خیلی خیلی بده.
اونقدر بغض دارم و اونقدر ناراحتم که چرا یه پسر بیست و سه ساله باید سکته قلبی کنه تو ایران و بعد بخاطرش بمیره، نمی تونم منگ نباشم. نمی تونم درک کنم. نمی تونم به مادر و پدرش فکر نکنم. پدر و مادری که فقط همین فرزند را داشتند و خدایا. چطور از این ببعد می تونن به معنی واقعی زندگی کنند.
چی میگم؟. کی الآن تو ایران به معنی واقعی زندگی میکنه؟
حالم بده و دلم می خواد کنار دوستم بودم، دستشو تو دستم می گرفتم تا بتونم دلداریش بدم.
دلم می خواست می تونستم اونجا باشم و مادر این پسر را بغل کنم و. راستی چی می تونستم بهش بگم که یه کم آروم بگیره؟
بهش بگم که فکر کنه فرزندش جای بهتریه؟
باورش میشه که دیگه فرزندشو نمی بینه؟
تمام روز تنها یه جمله را با آه هزار بار از ته دل گفته ام و باز میگم:وای خدای من!
درباره این سایت